سوخت از زهر ز پا تا سر من اي پسرم مانده بر راه تو چشم تَر من اي پسرم آخرين لحظه ي ديدار رسيده است بيا ميدهد بوي سفر بستر من اي پسرم با لب تشنه و با اين جگر پاره شده نام تو زمزمهي آخر من اي پسرم همهي هستي من سوخته در غربت و غم بنشين بر سر خاكستر من اي پسرم حُجرهي بستهي من چون قفس تنگ شده در قفس ريخته بال و پر من اي پسرم جان به لب دارم و از درد كِشم پا به زمين اي قرار دل من دلبر من اي پسرم همه ي غصه ي من غربت تنهايي توست اين چنين گريه نكن در بر من اي پسرم با قد خم شده خويش مرا مي خواند از جنان مادر غم پرور من اي پسرم **********