دارد این ماه محرم سفره داری بی نظیر
1317
2
- ذاکر: حاج جواد حیدری
- سبک: شعر روضه
- موضوع: عبدالله بن الحسن (ع)
- مناسبت: شب اول محرم
- سال: 1395
دارد این ماه محرم سفره داری بی نظیر
که شده روز و شبِ ما روزگاری بی نظیر
ما امام مجتبی داریم، یاری بی نظیر
قافله دارد از او دو یادگاری بی نظیر
امشب اما عشق پای سور و ساتش میرود
دست ما بر دامنِ شاخه نباتش میرود
نامش عبدلله ست یعنی هم حسین و هم حسن
گشته یک عالم حسین و گشته یک عالم حسن
میشود با یاحسینِ او دلش محکم حسن
هرچه میگویم حسین و هرچه میگویم حسن...
در وجودِ نوجوانِ خیمه ها معنا شده
سن و سالش را نبین، آقای آقاها شده
موقع ظهر است یعنی لحظه های آخر است
کربلا دیگر نگو، این حال حالِ محشر است
یک ودیعه از برادر در کنار خواهر است
باز انگاری حسن دستش بدست مادر است
کوچه ای اینجا ندارد، باشد امّا تل که هست
باز هم اِنسیهای درگیر یک مُعضَل که هست
دید از بالا عموجان را به نیزه میزنند
عده ای سیرابِ عطشان را به نیزه میزنند
بی وضو آیاتِ قرآن را به نیزه میزنند
یوسفِ اُفتاده بیجان را به نیزه میزنند
چشم ها را بست مشغولِ دویدن شد سریع
بیخیال نیزه و شمشیر و جوشن شد سریع
وارد گودال شد که داستان را خوب دید
جسمِ آقا را ندید اما سنان را خوب دید
ازدحامِ خنجر و خنجرزنان را خوب دید
چکمه های خورده بر روی دهان را خوب دید
دید یک عدّه عجب مهمان نوازی میکنند
روی پهلوی عمویش نیزه بازی میکنند
دستِ خود آورد دستش را زدند و گفت: آه
پیشِ چشمش به عمویش پا زدند و گفت: آه
تیرها را بر تنش یکجا زدند و گفت: آه
هرچه را که داشت با دعوا زدند و گفت: آه
خواست تا لب وا کُنَد اما لبِ آیینه سوخت
تیری آمد که برادر زاده را بر سینه دوخت
که شده روز و شبِ ما روزگاری بی نظیر
ما امام مجتبی داریم، یاری بی نظیر
قافله دارد از او دو یادگاری بی نظیر
امشب اما عشق پای سور و ساتش میرود
دست ما بر دامنِ شاخه نباتش میرود
نامش عبدلله ست یعنی هم حسین و هم حسن
گشته یک عالم حسین و گشته یک عالم حسن
میشود با یاحسینِ او دلش محکم حسن
هرچه میگویم حسین و هرچه میگویم حسن...
در وجودِ نوجوانِ خیمه ها معنا شده
سن و سالش را نبین، آقای آقاها شده
موقع ظهر است یعنی لحظه های آخر است
کربلا دیگر نگو، این حال حالِ محشر است
یک ودیعه از برادر در کنار خواهر است
باز انگاری حسن دستش بدست مادر است
کوچه ای اینجا ندارد، باشد امّا تل که هست
باز هم اِنسیهای درگیر یک مُعضَل که هست
دید از بالا عموجان را به نیزه میزنند
عده ای سیرابِ عطشان را به نیزه میزنند
بی وضو آیاتِ قرآن را به نیزه میزنند
یوسفِ اُفتاده بیجان را به نیزه میزنند
چشم ها را بست مشغولِ دویدن شد سریع
بیخیال نیزه و شمشیر و جوشن شد سریع
وارد گودال شد که داستان را خوب دید
جسمِ آقا را ندید اما سنان را خوب دید
ازدحامِ خنجر و خنجرزنان را خوب دید
چکمه های خورده بر روی دهان را خوب دید
دید یک عدّه عجب مهمان نوازی میکنند
روی پهلوی عمویش نیزه بازی میکنند
دستِ خود آورد دستش را زدند و گفت: آه
پیشِ چشمش به عمویش پا زدند و گفت: آه
تیرها را بر تنش یکجا زدند و گفت: آه
هرچه را که داشت با دعوا زدند و گفت: آه
خواست تا لب وا کُنَد اما لبِ آیینه سوخت
تیری آمد که برادر زاده را بر سینه دوخت
نظرات
نظری وجود ندارد !