سیدمهدی میرداماد

خاطراتِ زیارتی هر چند، از نظر غالباً نخواهند رفت

1219
2
خاطراتِ زیارتی هر چند، از نظر غالباً نخواهند رفت
آخرین بار که حرم رفتم، هرگز از یاد من نخواهد رفت

یاد دارم در آخرین دیدار، در حرم ازدحام زائر بود
در نگاهم دوید دخترکی، به گمانم که از عشایر بود

دست در دست مادرش آرام، دخترک رفت روبروی ضریح
دست خود را گذاشت بر سینه، دست خود را کشید روی ضریح

با همان لحن کودکانۀ خود، گفت آرام دوستت دالم
دو سه شب پیش که سه سالم شد، مادرم گفت با تو هم ساله‌م

مادرم گفته می‌شناسیدم، ایلیاتی‌ام، اهلِ ایرانم
تا زبان باز کرده‌ام، اول، زیر لب گفته‌ام حسین جانم

مادرم گفته از تو باید خواست، آرزوی بزرگ و کوچک را
تا که هم بازی‌ات شوم امروز، هدیه آوردم این عروسک را

مادرم گفته در کنار ضریح، حرف سوغاتی حرم نزنم
تشنه‌ام شد اگر، نگویم آب، حرفی از گوشواره هم نزنم

مادرم گفته است بابایت، مثل بابای من شهید شده
راستی گیسوان من مشکی ست، تو چرا گیسویت سپید شده

مادرم گفته پای تو زخمی‌ست، همه همراه، مرهم آوردند
نیست بابای ما ولی ما را، تا حرم چند مَحرم آوردند

با صدای بلند هم نشده، هیچ مردی مرا صدا بزند
بعد بابا چه بر سرت آمد، کی دلش آمده تو را بزند

***

نظرات

نظری وجود ندارد !

لیست پخش