تا چشم وا کردم در این دنیا تو را دیدم
1259
3
- ذاکر: حاج محمود کریمی
- سبک: شعر روضه
- موضوع: عبدالله بن الحسن (ع)
- مناسبت: شب اول محرم
- سال: 1395
تا چشم وا کردم در این دنیا تو را دیدم
غم را ندیدم، در همه غمها تو را دیدم
در خانۀ تو در کنارت، اکثرِ شبها
با قصهات خوابیدم و فردا تو را دیدم
یک ساله بودم رفت بابا، خوب یادم نیست
هر گاه گفتم زیرِ لب بابا، تو را دیدم
هر گاه برگشتی زِ راهِ دور، یادم هست
من زود تر از اکبرِ لیلا تو را دیدم
دوشِ عمو عباس از هر کوه بالاتر
شرمندهام، یک بار از بالا تو را دیدم
از منظرِ عباس بر رویت نظر کردم
از عرش بالاتر فقط تنها تو را دیدم
ای نامِ شیرینِ تو از هر نام، نامیتر حسین
ای نازنین بابایِ از جانم گرامیتر حسین
من جلوهای از جلوههایِ پنج تن هستم
تو نیستی حس میکنم دور از وطن هستم
تو شمعِ جمعِ آفرینش بینِ عشاقی
پروانهام، آمادۀ پرپر شدن هستم
یا سوختن یا سر سپردن هر دو تا عشق است
من تشنه لب، تشنۀ دست و پا زدن هستم
گیرم میانِ ما و فرزندانِ تو فرق است
قاسم چه شد، من نیز فرزندِ حسن هستم
شمشیر دستم نیست، عیبی نیست، با این دست
لحظه شمارِ یک نبردِ تن به تن هستم
از غربتت چشمانِ عمه اشگ میبارید
گفتم رها کن دستهایم عمه، من هستم
بی من عمویم راهیِ افلاک شد عمه
در بینِ آن گودال، گرد و خاک شد عمه
تا لحظۀ افتادنت از اسب را دیدم
دستی که دستم را گرفته بود بوسیدم
منت کشیدم، التماس عمه را کردم
گفتم که من رفتم، عمو افتاد، من دیدم
با دستِ خالی آمدم، اما مگر میشد
شاید بترسی که بترسم، من نترسیدم
دیدم که غارت کرد دشمن جوشن و خودت
من هم همینطور آمدم، جوشن نپوشیدم
دنبالِ تیغی، تکه تیری، نیمه شمشیری
از پشتِ سیلِ اشگها چیزی نمیدیدم
هر کس که صدِّ راه شد با مشت کوبیدم
ناله زدم، نفرین نمودم، خاک پاشیدم
هر چند دستانِ پلیدی کَند مویم را
گفتم که ای نامردها کشتید عمویم را
ای وای بر من، میچکد خون از سر و رویت
ای کور باشم تا نبینم خاک بر مویت
از خیمه میدیدم جهان تاریک شد اما
شق القمر دیدم به ضربِ سنگ بر رویت
برخیز برگردیم سمتِ خیمه تا عمه
با تکة چادر ببندد زخمِ بازویت
از لابهلایِ دست و پایِ دشمنان دیدم
افتاده دستِ شمر پیچ و تابِ گیسویت
شمشیر بالا رفت، بالا رفت دستانم
دستانِ عبدالله شد هدیه به ابرویت
در بازویِ من نیست زورِ بازویِ عباس
تا نیزه بیرون آورم از بینِ پهلویت
بر زخمهایت میفشارم دست و غم دارم
که دستِکم صد زخم داری، دست کم دارم
***
غم را ندیدم، در همه غمها تو را دیدم
در خانۀ تو در کنارت، اکثرِ شبها
با قصهات خوابیدم و فردا تو را دیدم
یک ساله بودم رفت بابا، خوب یادم نیست
هر گاه گفتم زیرِ لب بابا، تو را دیدم
هر گاه برگشتی زِ راهِ دور، یادم هست
من زود تر از اکبرِ لیلا تو را دیدم
دوشِ عمو عباس از هر کوه بالاتر
شرمندهام، یک بار از بالا تو را دیدم
از منظرِ عباس بر رویت نظر کردم
از عرش بالاتر فقط تنها تو را دیدم
ای نامِ شیرینِ تو از هر نام، نامیتر حسین
ای نازنین بابایِ از جانم گرامیتر حسین
من جلوهای از جلوههایِ پنج تن هستم
تو نیستی حس میکنم دور از وطن هستم
تو شمعِ جمعِ آفرینش بینِ عشاقی
پروانهام، آمادۀ پرپر شدن هستم
یا سوختن یا سر سپردن هر دو تا عشق است
من تشنه لب، تشنۀ دست و پا زدن هستم
گیرم میانِ ما و فرزندانِ تو فرق است
قاسم چه شد، من نیز فرزندِ حسن هستم
شمشیر دستم نیست، عیبی نیست، با این دست
لحظه شمارِ یک نبردِ تن به تن هستم
از غربتت چشمانِ عمه اشگ میبارید
گفتم رها کن دستهایم عمه، من هستم
بی من عمویم راهیِ افلاک شد عمه
در بینِ آن گودال، گرد و خاک شد عمه
تا لحظۀ افتادنت از اسب را دیدم
دستی که دستم را گرفته بود بوسیدم
منت کشیدم، التماس عمه را کردم
گفتم که من رفتم، عمو افتاد، من دیدم
با دستِ خالی آمدم، اما مگر میشد
شاید بترسی که بترسم، من نترسیدم
دیدم که غارت کرد دشمن جوشن و خودت
من هم همینطور آمدم، جوشن نپوشیدم
دنبالِ تیغی، تکه تیری، نیمه شمشیری
از پشتِ سیلِ اشگها چیزی نمیدیدم
هر کس که صدِّ راه شد با مشت کوبیدم
ناله زدم، نفرین نمودم، خاک پاشیدم
هر چند دستانِ پلیدی کَند مویم را
گفتم که ای نامردها کشتید عمویم را
ای وای بر من، میچکد خون از سر و رویت
ای کور باشم تا نبینم خاک بر مویت
از خیمه میدیدم جهان تاریک شد اما
شق القمر دیدم به ضربِ سنگ بر رویت
برخیز برگردیم سمتِ خیمه تا عمه
با تکة چادر ببندد زخمِ بازویت
از لابهلایِ دست و پایِ دشمنان دیدم
افتاده دستِ شمر پیچ و تابِ گیسویت
شمشیر بالا رفت، بالا رفت دستانم
دستانِ عبدالله شد هدیه به ابرویت
در بازویِ من نیست زورِ بازویِ عباس
تا نیزه بیرون آورم از بینِ پهلویت
بر زخمهایت میفشارم دست و غم دارم
که دستِکم صد زخم داری، دست کم دارم
***
نظرات
نظری وجود ندارد !