حاج حسن خلج

سرِ عظیم و مخزنِ اسرارِ کربلا

1209
0
سرِ عظیم و مخزنِ اسرارِ کربلا
گلگون بدن، فتاده به گلزارِ کربلا

زآن صبح تیره، از ستمِ دهر تا کنون
خون میدمد ز سینۀ خونبارِ کربلا

در سینه جای دل بُوَدش، لخته‌ای زِ خون
ز ظلمِ بی‌حد و بسیارِ کربلا

مردانه کاروان همه از پا فتاده دید
زن‌ها اسیرِ دسته ستمکار کربلا

بر زد زِ پردۀ جگرش، ناله ای کز او
افتاد لرزه بر تن اغیارِ کربلا

بر گوشِ جانِ اهل ولا می‌رسد هنوز
فریاد زینب از در و دیوارِ کربلا

از زخم این تن و تنِ تبدار آن دگر
آتش گرفته قلبِ پرستارِ کربلا

از دمی که بی‌کس و تنها روانه شد
تا قتلگاه قافله سالارِ کربلا

با چشم خون فشان و جگر پاره، دل‌غمین
آغاز کرد دردِ دل و گفت اینچنین

ای طایرِ تپیده به خون در برابرم
باور نمی‌کنم که تو باشی برادرم

هستی اگر برادر من کو نشانه‌ات
نی سر، نه پیرُهن، نشود هیچ باورم

گویا حسین من تویی، ای پاره پاره تن
چون آید از شکاف دلت بوی مادرم

کشتند اگر تو را ز چه ای یوسفِ بتول
بردند کهنه پیرُهن ای خاک بر سرم

می‌گفت و خاکِ غم به سرِ خویش می‌فشاند
که آمد ندا، زِ حنجره شه، جان خواهرم

زینب نمک به زخم دل من چرا زنی
بودی همیشه آیینۀ صبرِ داورم

این‌گونه داد پاسخ شه دخترِ علی
کی آفتاب غرقِ شفق، یکه دلبرم

من زینبم، که داغ تو را دیده‌ام حسین
صبری نمانده است مرا چون که خواهرم

این گفت و خویش را به زمین زد به اضطراب
شد قتلگاه جلوه گر ماه و آفتاب

این طایر به خون شده غلتان حسین توست
این بال و پر شکستۀ بی جان حسین توست

این غالب فتادۀ بی پیرُهن که هست
پوشیده پیکر از پرِ پیکان حسین توست

این سرو سربریده که از خون حنجرش
چون باغ لاله گشته بیابان حسین توست

این ماه بی‌قرین، که نهان گشته این‌چنین
در پشت ابرِ سمِ ستوران حسین توست

***

نظرات

نظری وجود ندارد !

لیست پخش