حاج حسن خلج

من و اشگ و علمداری که دیگر بر نمی‌خیزد

1178
1
من و اشگ و علمداری که دیگر بر نمی‌خیزد
چه باید کرد با یاری که دیگر بر نمی‌خیزد

خدایا بی‌کس و یارم
زکف رفته علمدارم

مریزید آب‌های بی حیا در این سرازیری
زِ مشک آبرو داری که دیگر بر نمی‌خیزد

خدایا بی کس و یارم
زکف رفته علمدارم

بیا و زخم‌های کهنه و نو را تماشا کن
کدامین زخم شد کاری که دیگر بر نمی‌خیزد

عمویی خواب رفت، از خواب او افتاده اند از خواب
مگو حرفی زِ بیداری که دیگر بر نمی‌خیزد

خدایا بی کس و یارم
زکف رفته علمدارم

خبر آمد تمام چشم‌ها باران شد و بارید
ببار ای گریۀ جاری که دیگر بر نمی‌خیزد

نگاه تشنۀ طفلی کنار خیمه می‌پرسد
میان گریه و زاری که دیگر بر نمی‌خیزد

کنار خیمه تا ده تا شمردی بارها اما
عزیزم از چه بشماری که دیگر بر نمی‌خیزد

***

نظرات

نظری وجود ندارد !

لیست پخش