در نگاهت، غروبِ دلتنگي آسماني پُر از شفق داري گردِ پيري نشسته بر رويت اي جوانِ غريب حق داري همدمِ لحظه هاي تنهائيت مي شود اشك هاي پنهاني شبِ محراب و بغضِ سجاده تا سحر سجده هاي باراني خاطري خسته و پريشان از شهرِ دل گيرِ سايه ها داري ماه غربت نشين سامرّا در دلِ خود گلايه ها داري هر دوشنبه غبارِ دلتنگي كوچه كوچه، ديارِ دلتنگي قاصدك ها خبر مي آوردند از تو و روزگار دلتنگي ابرها را به گريه مي آورد ندبه هايي كه در قنوتت بود بگو آقا بگو كدام اندوه رازِ تنهايي و سكوتت بود روز جمعه به وقتِ دلتنگي مي روي از ديارِ غم اما صبحِ يك جمعه مي رسد از راه وارثِ سرخي شقايق ها ابتدا قبرِ مادرِ باران كه در آفاقِ اشك پنهان شد بعد، ترميمِ مرقدِ خاكيت گنبدي كه گلوله باران شد نقشۀ شومِ قتلِ آئينه بركات جديد اين شهر است زخم هايي كه بر جگر داري از كرامات تازۀ زهر است تشنگي، تشنۀ لبانت بود سرخ آمد، ترك ترك گُل كرد داغِ قلبِ پُر از شرارۀ تو رازِ يك زخمِ مشترك گُل كرد خوب شد قدري آب آوردند تشنه لب جان ندادي آقا جان بوي كرب وبلاست مي آيد السّلام عليك يا عطشان روي تل داشت آسمان مي ديد در هجومِ سپاهِ سر نيزه پيكر ماه ارباً اربا شد سرِ خورشيد رفت بر نيزه ***