میثم مطیعی

پر شکسته به بالا نمی‌رسد هرگز

1681
5
پَرِ شکسته به بالا نمی‌رسد هرگز
تلاش می‌کند اما نمی‌رسد هرگز

کبوتری که هوایی نشد در این وادی
به آسمانِ تمنّا نمی‌رسد هرگز

اگر اجازه نیاید که تا ابد مجنون
به سوی خانۀ لیلا نمی‌رسد هرگز

چُنان مقام به عشّاق می‌دهد، الله
به فکر مردم دنیا نمی‌رسد هرگز

مقام و سلطنت و پادشاهی عالم
به پای رعیتی ما نمی‌رسد هرگز

و بی‌ولای تو و خانواده‌ات آقا
کسی به عالمِ معنا نمی‌رسد هرگز

بدون گوشۀ چشمِ تو شیعه در محشر
به خاک‌بوسیِ زهرا نمی‌رسد هرگز

مسیحِ آلِ محمّد، مسیحِ زهرایی
به گردِ پای تو عیسی نمی‌رسد هرگز

پَرَم به شوقِ هوای تو وا شده آقا
کبوتر تو به سویت رها شده آقا

زمانِ مستی ما انتها ندارد که
مریضِ عشقِ تو بودن دوا ندارد که

بهشتِ من تویی آقا، بهشت را چه کنم
بهشت، بی‌گُلِ رویت صفا ندارد که

فدای بنده نوازی و مهربانی تو
سرای لطفِ تو شاه و گدا ندارد که

کجاست حاتمِ طاعی ببیند این‌جا را
کسی شبیه تو دستِ عطا ندارد که

سرای توست پذیرای آرزومندان
کسی به قدرِ تو حاجت‌روا ندارد که

تویی که آئینه حی ذوالمنن خواندند
عزیزِ قلب رضایی، تو را حسن خواندند

امام عسگری، آقا، امیر، مولانا
دو دستِ خالی ما را بگیر، مولانا

گدای نیمه شبِ بینِ این گذر هستم
بیا و بگیر دست از فقیر مولانا

نگاهِ روشنِ خود را زِ ما دریغ مکن
منم به دامِ نگاهت اسیر، مولانا

به نفس سرکش و طغیان‌گرم نگاهی کن
دعا نما که شوم سر به زیر، مولانا

بگو به ما وسط برکة السباع چه شد
که بوسه زد به پای تو شیر، مولانا

بصیرتی بده آقا که راهِ کَج نروم
تویی تو آینۀ یا بصیر مولانا

به کوری همۀ دشمنان، خدای کریم
نوشته نام تو را از غدیر مولانا

تویی که چشمۀ نابِ معارفی آقا
کمالِ سیر و سلوک هر عارفی آقا

هر آن‌چه ناز فروشی تو، مشتری هستم
میان صحنِ تو دنبالِ نوکری هستم

هزار مرتبه مدیونِ ربنای تواَم
اگر که شیعۀ مجنونِ حیدری هستم

چه مِنتی به سرِ من نهاده دستِ شما
كه سر سپردۀ فرمان رهبری هستم

به روزِ حشر کشم نعره‌های مستانه
که من غلامِ غلامانِ عسگری هستم

مُجیرِ آلِ رسولی، مدد ابالمهدی
فروغِ چشمِ بتولی، مدد ابالمهدی

بیا دوباره کَرَم کن به این گدای خودت
پَرَم بده گُلِ زهرا تو در هوای خودت

خدا کند که شبی هم مِسِ وجود مرا
طلا کنی تو به اعجاز کیمیای خودت

نشسته‌ام بنویسی مرا مسلمانت
که آشنا کنی‌ام باز با خدای خودت

خدا کند بگذاری تو دست‌های مرا
به دست‌های گُلِ غایب از سرای خودت

چه می‌شود که زمانِ ظهورِ فرزندت
فدایی كنی تو مرا پای بچه‌های خودت

تمامِ حاجتم این است یوسفِ هادی
مرا خودت برسانی به سامرای خودت

گدای سامره هستم دو دستِ من خالی است
گدایی سرِ کوی شما عجب حالی است

عطش میان حرم رودِ نیل می‌گردد
سرشکِ دیده ما سلسبیل می‌گردد

کسی که زائر قبرِ غریبتان باشد
میانِ آتش غم‌ها خلیل می‌گردد

به حلقه‌های ضریحی که نیست در حرمت
دلِ شکستۀ زائر دخیل می‌گردد

دوباره پای برهنه به جاده می‌آئیم
به سوی صحن و سرایت پیاده می‌آئیم

***

نظرات

نظری وجود ندارد !

لیست پخش