دستِ زمانه بارِ دگر اشتباه کرد زهری بهارِ زندگیام را تباه کرد آتش کشید بر همه اعضای جسمِ من با خنده شعلههای خودش را نگاه کرد در تار و پودِ پیکرِ من رخنه کرده بود تا مغزِ استخوان، همه جا طی راه کرد مثلِ کسوف روز دهم، سوز تشنگی خورشید پر تلألو رویم، سیاه کرد حال و هوای ملتهب حجرۀ مرا همرنگ سرخی شفق قتلگاه کرد ***