سید مجید بنی فاطمه

به امیدی که بیایی سحری در برِ من

1312
5
به امیدی که بیایی سحری در برِ من
خاک ویرانه شده سرمۀ چشمِ ترِ من

مدتی می‌شود از حالِ لبت بی‌خبرم
چند وقت است صدایم نزدی دخترِ من

من همان لالۀ افروختۀ خون‌جگرم
که همین لخته فقط مانده به خاکسترِ من

شبِ این شام چه سرمای عجیبی دارد
تبِ این سوز کجا و بدن لاغر من

دارم از دردِ مچِ دست به خود می‌پیچم
ظاهراً خرد شده ساقۀ نیلوفر من

چادرم پاره شد از بس‌که کشیدند مرا
لحظه‌ای وا نشد اما گره از معجر من

موی من دست نخورده است خیالت راحت
معجر سوخته چسبیده به زخمِ سر من

کاشکی زود بیایی و به دادم برسی
تا که در سینه نمانَد نفسِ آخر من

***

نظرات

نظری وجود ندارد !

لیست پخش