هر لباس کهنه قبل از سال نو پشت در است
51
3
- ذاکر: سیدمهدی حسینی
- سبک: شعر اول
- موضوع: مناجات با خدا
- مناسبت: شب چهاردهم ماه رمضان
- سال: 1403
هر لباس کهنه قبل از سال نو پشت در است
سائلِ این خانه اما کهنهکارش بهتر است
آی صاحبخانه! پس کی نونَوارم میکنی؟
پیش خوبانت اگر رسوا شوم دردسر است
سفره آماده است اما میهمان آماده نیست
آه باران بهاری! چشم خشکم نوبَر است
میهمان خستهای داری، در آغوشش بگیر
من اگر ناخواندهام چون میزبانم مادر است
آنقدر بخشیدهای، خشم تو یادم رفته است
آنچه غفلت دارم از آن، ترس روز محشر است
یا مُجیر و یا مُجیر و یا مُجیر و یا مُجیر
آنکه از آتش فراری داده من را، مادر است
نَفس، عمری بندگیهای مرا در بند کرد
نَفس را در هم شکستن، کار شاهِ خیبر است
زودتر پروندهی ما را بده دستِ علی
حاصل صوم و صلاتِ روزهداران، حیدر است
زیر ایوان طلایش، قبله سرگردان شده
حرف انگور نجف در سجده مستیآور است
بس که محتاجم، علی را به حسن دادم قسم
چون گره وا کردن از ما، کارِ سِبطِ اکبر است
سفرهی مهمانی ما را حسن انداخته
او که در دست کریمش، رزق سال نوکر است
عاقبت روزی بقیعش مثل مشهد میشود
گرچه حالا چشم ما از غربت آنجا تَر است
مادر او را زدند و دست مولا بسته بود
آهِ حیدر از همان میخی است که روی در است
زینبش با آه و ناله گفت: ای همسایهها
اینکه میسوزد در آتش، دختر پیغمبر است
فاطمه با خنجری کُند از حسینش دل بُرید
حنجرش آتش گرفت اما صدا بیجوهر است
خیمهاش در شعله و در شعله دامن سوخته
دختری که سوخته، دستش به روی معجر است
سائلِ این خانه اما کهنهکارش بهتر است
آی صاحبخانه! پس کی نونَوارم میکنی؟
پیش خوبانت اگر رسوا شوم دردسر است
سفره آماده است اما میهمان آماده نیست
آه باران بهاری! چشم خشکم نوبَر است
میهمان خستهای داری، در آغوشش بگیر
من اگر ناخواندهام چون میزبانم مادر است
آنقدر بخشیدهای، خشم تو یادم رفته است
آنچه غفلت دارم از آن، ترس روز محشر است
یا مُجیر و یا مُجیر و یا مُجیر و یا مُجیر
آنکه از آتش فراری داده من را، مادر است
نَفس، عمری بندگیهای مرا در بند کرد
نَفس را در هم شکستن، کار شاهِ خیبر است
زودتر پروندهی ما را بده دستِ علی
حاصل صوم و صلاتِ روزهداران، حیدر است
زیر ایوان طلایش، قبله سرگردان شده
حرف انگور نجف در سجده مستیآور است
بس که محتاجم، علی را به حسن دادم قسم
چون گره وا کردن از ما، کارِ سِبطِ اکبر است
سفرهی مهمانی ما را حسن انداخته
او که در دست کریمش، رزق سال نوکر است
عاقبت روزی بقیعش مثل مشهد میشود
گرچه حالا چشم ما از غربت آنجا تَر است
مادر او را زدند و دست مولا بسته بود
آهِ حیدر از همان میخی است که روی در است
زینبش با آه و ناله گفت: ای همسایهها
اینکه میسوزد در آتش، دختر پیغمبر است
فاطمه با خنجری کُند از حسینش دل بُرید
حنجرش آتش گرفت اما صدا بیجوهر است
خیمهاش در شعله و در شعله دامن سوخته
دختری که سوخته، دستش به روی معجر است
نظرات
نظری وجود ندارد !