نبی خَلق و نبی خُلق و نبی سیما، علیاکبر
130
3
- ذاکر: سعید کرمعلی
- سبک: شعر روضه
- موضوع: حضرت علی اکبر (ع)
- مناسبت: شب هشتم محرم
- سال: 1402
نبی خَلق و نبی خُلق و نبی سیما، علیاکبر
چه غوغایی نموده حق تعالی با علیاکبر
خدا دیدم، نبی دیدم، علی دیدم، به یک صورت
شدم مجنون زدم فریاد، مولانا علیاکبر
نمیدانم بگویم یا علی ابن ابیطالب
و یا گویم رسول الله حالا، یا علی اکبر
بنیهاشم، وصال مصطفی را خواستند از حق
ندا آمد که اِنا نحنُ نَزَلنا علیاکبر
بنازم این شرافت را، بنازم این اصالت را
علی ابن حسین ابن علی، آقا علیاکبر
چهارده قرن است که پایین پا را خواسته
جای یک باری، که پیش پای بابا پا نشد
شبی در محفلی ذکر علی بود عاشقی فرمود
علی مولا علی مولا علی مولا، علیاکبر
اَوَلَسْنا عَلیَ الحَق گفت، با این جمله ثابت کرد
که حیدر جای خود دارد بگو حق با علیاکبر
حسین ابن علی، اسم علی را دوست میدارد
دلش میخواست گیرد از خدا صدها علیاکبر
حسین ابن علی، مَبسوس فی ذات اللهش گوید
عجب نزدیک شد با حضرت مولا، علیاکبر
نوای اشهد اَن علیً حجة الله را
شنیدن دارد از لعل لب آقا، علیاکبر
همیشه سفرهاش، مثل امام مجتبی پهن و
ز هر دروازه نور خانهاش پیدا، علی اکبر
قسم بر حرمت مُصحَف، ابوفاضل به یومُ التف
کفیل زینب کبراست، اما با علیاکبر
علی اکبر که بر زمین افتاد
آسمان، آفتاب را گم کرد
پدر آمد به یاریش برود
من بمیرم، رکاب را گم کرد
پسر بوتراب، بین تراب
نوهی تراب را گم کرد
دنبال صدای دلبرم افتادم
با سر به کنار اکبرم افتادم
تا پهلوی نیزه خوردهاش را دیدم
یک لحظه به یاد مادرم، افتادم
به خودش آمد و فهمید که چشمش، تر بود
دو قدم مانده به بالای سر اکبر بود
خیز از جا آبرویم را بخر
عمه را از بین نامحرم ببر
همین که خواهرش از راه رسید با حسرت
جوان دسته گلش را، به او نشان میداد
دیگه این بدن نیست شبیه بدن
تو رو تنها دیدن تو کوچه زدن
تو جمع کردنت، کارمون سخت شده
یه دونه عبا و هزار تیکه تن
درهمی عین بغضمی تو
رو عبام، نامنظمی تو
چشم چرخوندم دیدم که خیلی کمی تو
مو دل تنگُم سی تو اکبر دوباره
به دنیا بعد تو، نفرین دوباره
تو رفتی و دل زهرا، چه خونه
که ارباً اربَنت اینجور ببینه
بد زدنت، جلو چشای حسنت
بالا بلند بابا، گیسو کمند بابا
اگه تو بری تو این غریبی
دل به کی ببنده بابا
دعا کردم که تنهاتر نگردم
گرفتار غم اکبر، نگردم
کنار جسم تو با خویش گفتم
الهی سوی خیمه برنگردم
پسرش را عمر سعد، نشانم میداد
طعنههایش، به خمیده شدنم منجر شد
بغلت کردم و یکباره تنت ریخت
چشم بر هم نزده دشت پر از اکبر شد
بوده تابوت تو یک عمر، به دوش پدرت
آمده بین عبایش، ببرد پیکر را
گریه نکن، با اشکات مگه زنده میشه
دست بهش نزن، بیشتر پراکنده میشه
حسین...
چه غوغایی نموده حق تعالی با علیاکبر
خدا دیدم، نبی دیدم، علی دیدم، به یک صورت
شدم مجنون زدم فریاد، مولانا علیاکبر
نمیدانم بگویم یا علی ابن ابیطالب
و یا گویم رسول الله حالا، یا علی اکبر
بنیهاشم، وصال مصطفی را خواستند از حق
ندا آمد که اِنا نحنُ نَزَلنا علیاکبر
بنازم این شرافت را، بنازم این اصالت را
علی ابن حسین ابن علی، آقا علیاکبر
چهارده قرن است که پایین پا را خواسته
جای یک باری، که پیش پای بابا پا نشد
شبی در محفلی ذکر علی بود عاشقی فرمود
علی مولا علی مولا علی مولا، علیاکبر
اَوَلَسْنا عَلیَ الحَق گفت، با این جمله ثابت کرد
که حیدر جای خود دارد بگو حق با علیاکبر
حسین ابن علی، اسم علی را دوست میدارد
دلش میخواست گیرد از خدا صدها علیاکبر
حسین ابن علی، مَبسوس فی ذات اللهش گوید
عجب نزدیک شد با حضرت مولا، علیاکبر
نوای اشهد اَن علیً حجة الله را
شنیدن دارد از لعل لب آقا، علیاکبر
همیشه سفرهاش، مثل امام مجتبی پهن و
ز هر دروازه نور خانهاش پیدا، علی اکبر
قسم بر حرمت مُصحَف، ابوفاضل به یومُ التف
کفیل زینب کبراست، اما با علیاکبر
علی اکبر که بر زمین افتاد
آسمان، آفتاب را گم کرد
پدر آمد به یاریش برود
من بمیرم، رکاب را گم کرد
پسر بوتراب، بین تراب
نوهی تراب را گم کرد
دنبال صدای دلبرم افتادم
با سر به کنار اکبرم افتادم
تا پهلوی نیزه خوردهاش را دیدم
یک لحظه به یاد مادرم، افتادم
به خودش آمد و فهمید که چشمش، تر بود
دو قدم مانده به بالای سر اکبر بود
خیز از جا آبرویم را بخر
عمه را از بین نامحرم ببر
همین که خواهرش از راه رسید با حسرت
جوان دسته گلش را، به او نشان میداد
دیگه این بدن نیست شبیه بدن
تو رو تنها دیدن تو کوچه زدن
تو جمع کردنت، کارمون سخت شده
یه دونه عبا و هزار تیکه تن
درهمی عین بغضمی تو
رو عبام، نامنظمی تو
چشم چرخوندم دیدم که خیلی کمی تو
مو دل تنگُم سی تو اکبر دوباره
به دنیا بعد تو، نفرین دوباره
تو رفتی و دل زهرا، چه خونه
که ارباً اربَنت اینجور ببینه
بد زدنت، جلو چشای حسنت
بالا بلند بابا، گیسو کمند بابا
اگه تو بری تو این غریبی
دل به کی ببنده بابا
دعا کردم که تنهاتر نگردم
گرفتار غم اکبر، نگردم
کنار جسم تو با خویش گفتم
الهی سوی خیمه برنگردم
پسرش را عمر سعد، نشانم میداد
طعنههایش، به خمیده شدنم منجر شد
بغلت کردم و یکباره تنت ریخت
چشم بر هم نزده دشت پر از اکبر شد
بوده تابوت تو یک عمر، به دوش پدرت
آمده بین عبایش، ببرد پیکر را
گریه نکن، با اشکات مگه زنده میشه
دست بهش نزن، بیشتر پراکنده میشه
حسین...
نظرات
نظری وجود ندارد !