روح الله بهمنی

به زانو می‌رسم پیشت نفس دیگر نمی‌آید

502
1
به زانو می‌رسم پیشَت، نفَس دیگر نمی‌آید
خودت را بر عبایم ریز، از من بر نمی‌آید

تو را گم کرده‌ام، این را حتی رکابم را
بابای تو بودن، دگر بر من نمی‌آید

جوانم دست و پا میزد، جوان‌هاشان مرا دیدند
چه کردند این مسلمان‌ها، که از کافر نمی‌آید

تو را روی عبایم، با مصیبت جمع کردم وای
علی اکبرم یارب، به این اکبر نمی‌آید

سر انگشت‌هایم را، فرو در حنجرت کردم
چرا این تیغ مانده در گلویت، در نمی‌آید؟

تو داری میدهی جان و، تماشا می‌کنم ای وای
پدر هستم ولی کاری، ز دستم برنمی‌آید

عزای بردن تو بود، بابا هم اضافه شد
به خیمه بردن ماها، به این خواهر نمی‌آید

همین که کوچه وا کردند، فهمیدم از این اوضاع
علی زنده بیرون از آن معبر، نمی‌آید

کمی از پاره‌هایت، گم شده در وسعت صحرا
تو را پاشیده صد لشکر، به یک لشکر نمی‌آید

اگر بیرون کشم این تیغ را، می‌پاشید از امحا
تنی که دوخته نیزه به یک پیکر نمی‌آید

از این سو نیزه خوردی و، از آن سو نیزه بیرون زد
از این سو در نمی‌آید، از آن سو در نمی‌آید

تازه جوان لیلا، آرام جان لیلا
تازه جوان، روح و روان، آرام جان علی جان

مرا تو همزبانی، شبیه قرص ماهی
شکسته استخوانی
زیبا پسر، قرص قمر، مرا جگر، علی جان

علی علی علی علی علی علی علی جان

به سمت گودال از خیمه دویدم من
شمر جلوتر بود دیر رسیدم من
سر تو دعوا بود، ناله کشیدم من، سر تو رو بردن

نظرات

نظری وجود ندارد !

لیست پخش