حاج محمود کریمی

امان نداد مرا این غم و به‌جان افتاد

115
5
امان نداد مرا این غم و به‌جان افتاد
میان سینه‌ام، این درد بی‌امان افتاد

به راه، رووی زمین می‌نشینم و خیزم
نمانده چاره که آتش به استخوان افتاد

چنان به سینه‌ی خود، چنگ می‌زنم از آه
که شعله بر پر و بال کبوتران افتاد

کشیده‌ام به سر خود، عبا و می‌گویم
بیا جواد که بابایت از توان افتاد

بیا جواد که از زخم زهر، می‌پیچد
شبیه عمّه‌اش از پا، نفس‌زنان افتاد

شبیه دخترکی که پس از پدر، کارش
به خارهای بیابان به خیزران افتاد

به رووی ناقه‌ی عریان، نشسته خوابیده
وغرق خواب پدر بود، ناگهان افتاد

گرفت پهلوی خود را میان شب، ناگاه
نگاه او به رخ مادری کمان، افتاد

دوید بر سر دامان نشست؛ خوابش برد
که زجر آمد و چشمش به نیمه‌جان افتاد

رسید زجر؛ دوباره عزای کوچه شد و
به هر دوگونه‌ی زهراترین، نشان افتاد

رسید زجر و پی خود، دوان‌دوانش برد
که کار پنجه‌ی زبری به گیسوان افتاد

به کاروان نرسیده نفس‌نفس می‌زد

دوباره ناله‌ای آمد، عمو به دادم رس
دوباره رأس اباالفضل از سنان افتاد

نظرات

نظری وجود ندارد !

لیست پخش